koorosh
2013/08/16, 16:45
چهارشنبه شده و شاید فردا و شایدم پس فردا عید فطر باشه. تو ماه رمضون بچه های گروه معمولا یا نزدیک افطار تمرین میرفتن یا اصلا نمی رفتن. ما هم که صبح جمعه ها میرفتیم تمرین 2 یا 3 نفر بودیم. در نتیجه با نزدیک شدن عید فطر تو این فکر بودم که یه تمرین دسته جمعی بریم. خلاصه به سایت سرکشی کردم و یه پیام از علی دیدم که پیشنهاد داده بود بریم سد هندودر. من هم موافق بودم و وحید هم نظر مثبت داده بود. اما نظر بچه ها این بود که شنبه بریم چون جمعه عید بود و شاید بعضی ها نمیتونستن بیان و اتفاقا برای من خیلی هم خوب شد چون برای نهار مهمون داشتیم و میتونستم تو خونه باشم به عیال کمک کنم.
تا جمعه غروب خبری از هماهنگی نشد تا اینکه تلفنی با وحید هماهنگ شدیم و وحید گفت که با بچه ها هماهنگی کرده که هر کسی چه چیزی بیاره و از این حرفا...
برنامه هم این بود که بریم سد هندودر (واقع در 70 کیلومتری اراک) و اونجا هم ماهی تهیه کنیم و بعنوان نهار بزنیم به بدن.
جمعه غروب که مهمونا رفتن به عیال گفتم که فردا برناممون تا غروب طول میکشه و حاضر شه که ببرمش خونه مادرش تا تنها نمونه چون تنهایی نگهداشتن یه پسر شیطون چهار ماهه خیلی سخته!!
تو راه که میرم به این فکر می کنم که خدایا 70 کیلومتر خیلیه و ما هم که باربند و بند و بساط که نداریم از طرفی مطمئنم که مصرف آب بالاست و حمل کوله هم تو این مسافت کار راحتی نیست در نتیجه شماره مهدیار پسرخالمو میگیرم و ازش می پرسم که فردا بیکاره یا نه و اونم میگه که بیکاره، بعد از رسوندن همسر و فرزندم به خونه مادر خانم به سراغ مهدیار میرم و جریان رو براش میگم و ازش میخوام که با ماشین من بعنوان ماشین تدارکات با تیم همراه بشه و اونم از اونجایی که بچه با معرفتیه قبول میکنه. حول و حش ساعت 11 شب به یه بنده خدایی (مدیونین اگه فکر کنین وحید رو میگم) زنگ میزنم تا بهش بگم که ماشین میارم اما اون بنده خدا اصلا جواب نمیده.
خلاصه با هم میریم خونه ما و مهدیار که بعد از مدتها به اینترنت رسیده تا نیمه های شب در فیض کوفت میچرخه.
ساعت پنج صبحه و بیدار و مهیای حرکت میشم. مهدیار رو هم بیدار میکنم و اونم ماشین رو روشن میکنه و حرکت میکنیم. قرار ما ساعت 6 صبح میدان هفت تیر (سه راه ارامنه) هستش و با 10 دقیقه تاخیر اونجا حاضر میشیم و بچه ها هم میرسن و جمعا میشیم 7 نفر دوچرخه سوار و 1 نفر هم تدارکاتچی.
[Only registered and activated users can see links]
بچه ها وقتی متوجه میشن که ماشین قراره مارو همراهی کنه باورشون نمیشه و با خوشحالی کوله هاشونو داخل ماشین میزارن و بعد از تقسیم یک بسته «رنگارنگ» بین بچه ها –که فکر کنم وحید تهیه کرده بود- روانه مسیر میشیم.:26:
به سمت میدان انقلاب و میدان سردشت و در ادامه جاده اراک – ملایر حرکت می کنیم و به اولین شیب مثبت مسیر میرسیم «گردنه سیبک» رو با فشار نه چندان زیادی پشت سر میزاریم و بعد با سرعت زیادی سر پایینی رو طی می کنیم.
[Only registered and activated users can see links]
[Only registered and activated users can see links]
[Only registered and activated users can see links]
[Only registered and activated users can see links]
[Only registered and activated users can see links]
و این هم راننده و تدارکاتچی تیم آقا مهدیار خوشتیپ
[Only registered and activated users can see links]
تا نزدیکی شازند بدون مشکل رکاب میزنیم و بعد از پشت سر گذاشتن پالایشگاه متوجه عقب افتادن علی و حسین میشیم و وحید رو صدا میزنم که بایسته تا اون دوتا هم برسن اما علی علیدادی بعلت فاصله کمش با وحید بهش برخورد میکنه و زمین میخوره ولی خوشبختانه طوریش نمیشه و به خیر میگذره.
مسیر را تا آستانه ادامه میدیم و در هنگام خروج از آستانه مقابل یک مغازه توقف می کنیم و نفری نصف موز بمنظور جذب انرژی میخوریم.
از اینجای مسیر به بعد یه جورایی اشکش مانده بود چون گردنه ای 10 کیلومتری پیش رو بود با شیب 10 درصد.
گردنه رو ادامه میدیم که با اخطار مهدیار در خصوص چراغ بنزین ماشین متوجه میشم که گویا بدلیل حرکت بسیار آهسته ماشین بنزین زودتر از حد انتظار تموم شده. در نتیجه با بچه ها هماهنگ میکنم که در محلی که برای صرف صبحونه تنظیم شده توقف کنن و من و مهدیار به سمت آستانه برمیگردیم تا شکم ماشینو سیر کنیم.
[Only registered and activated users can see links]
[Only registered and activated users can see links]
بعد از برگشت به همراه بچه ها حرکت می کنیم و گردنه رو ادامه میدیم تا بالاخره به پیست اسکی پاکل که در انتهای سربالایی گردنه قرار داشت میرسیم.
قبل از سرازیر شدن از گردنه بسوی پایین میریم تا قمقمه ها رو دوباره پر کنیم و جالب اینجاست که در طول مسیر یه کلمن پر از آب یخ رو بغیر از قمقمه های دوچرخه ها خورده بودیم (به این فکر می کنم که اگه ماشین همراهمون نبود چی میشد)
[Only registered and activated users can see links]
از شیب منفی سرازیر میشیم و واقعا کیف کردیم 10 کیلومتر سرپایینی تند که باعث میشد با سرعت متوسط 50 کیلومتر بر ساعت حرکت کنیم و باد خنکی که بهمون میوزید باعث خشک شدن عرقمون میشد.
و بالاخره به سد هندودر رسیدیم اما این تازه اول ماجرا بود اونجا که رسیدیم متوجه شدیم که از ماهی خبری نیست و باید یه فکر دیگه برای نهار کنیم. من و وحید با ماشین به سمت هندودر میریم و بعد از خریدن 2 بسته سینه مرغ و نمک وسس و یه هندونه درشت به محل بچه ها برمیگردیم.
در یکی از آلاچیق ها دوچرخه ها رو پارک کردیم و در دیگری مستقر شدیم و بلافاصله مشغول تهیه نهار شدیم. مهدیار زحمت تکه کردن مرغها و بقیه بچه ها هم به کاری مشغول شدن.
[Only registered and activated users can see links]
خلاصه جوجه ای درست کردیم که بیا و ببین. تا قبل درست شدن جوجه هم با هجوم به هندوانه بی زبون دخلشو آوردیم.
[Only registered and activated users can see links]
[Only registered and activated users can see links]
[Only registered and activated users can see links]
[Only registered and activated users can see links]
[Only registered and activated users can see links]
[Only registered and activated users can see links]
[Only registered and activated users can see links]
با وجود کمبود نون ناهار رو خوردیم و بچه ها هم همه سیر شدن. بعد از نهار با توجه به تحلیل رفتن انرژیمون و اینکه 10 کیلومتر سربالایی در پیش داشتیم بچه ها نای از جا بلند شدن نداشتن و در نتیجه با همفکری به این نتیجه رسیدیم که با یه وانت دوچرخه ها رو به پیست اسکی برسونیم. پس یه بار دیگه به هندودر رفتیم و یه وانت پیدا کردیم و آوردیم سراغ بچه ها و دوچرخه ها رو بار کردیم و بچه ها هم سوار شدن و به سمت پیست حرکت کردیم.
[Only registered and activated users can see links]
بعد از رسیدن به پیست دوباره سوار بر دوچرخه شدیم و به سمت آستانه حرکت کردیم.
متاسفانه بدلیل یه اتفاق غیر مترقبه که معذورم از عنوان کردنش، مجبور شدیم خودرو تدارکات رو راهی اراک کنیم و اینقدر در اینکار عجله کردیم که حتی یادمون رفت یه مقدار پول از تو کوله هامون برداریم. در نتیجه بی هیچ مواد خوراکی و هیچ پولی از شازند به سمت اراک راه افتادیم ولی به دلیل گرمای هوا و خستگی بیش از حد سرعت حرکتمون کاهش چشمگیری داشت.
به ایستگاه راه آهن سمنگان که رسیدیم اونقدر خسته و بی انرژی بودیم که دیگه نای رکاب زدن رو هم نداشتیم و حتی یه شکلات هم همراهمون نبود. به داخل ایستگاه که جای باصفایی هم هست رفتیم و با رسیدن به شیلنگ آب خودمون رو از تشنگی نجات دادیم و از خانواده ای که اونجا حضور داشتن درخواست مقداری قند کردیم و اونها هم لطف کردن و یه قندون قند بهمون دادن که ما هم همشو بلعیدیم و به راه ادامه دادیم و با هر زحمتی بود خودمونو به اراک رسوندیم.
از همه عزیزان بابت روده درازی عذرخواهی می کنم و امیدوارم سرتون رو درد نیاورده باشم. اگر کمی و کاستی یا غلط و یا نقصی در جمله بندی و روایت ماجرا وجود داشت به بزرگی خودتون ببخشید.
تا جمعه غروب خبری از هماهنگی نشد تا اینکه تلفنی با وحید هماهنگ شدیم و وحید گفت که با بچه ها هماهنگی کرده که هر کسی چه چیزی بیاره و از این حرفا...
برنامه هم این بود که بریم سد هندودر (واقع در 70 کیلومتری اراک) و اونجا هم ماهی تهیه کنیم و بعنوان نهار بزنیم به بدن.
جمعه غروب که مهمونا رفتن به عیال گفتم که فردا برناممون تا غروب طول میکشه و حاضر شه که ببرمش خونه مادرش تا تنها نمونه چون تنهایی نگهداشتن یه پسر شیطون چهار ماهه خیلی سخته!!
تو راه که میرم به این فکر می کنم که خدایا 70 کیلومتر خیلیه و ما هم که باربند و بند و بساط که نداریم از طرفی مطمئنم که مصرف آب بالاست و حمل کوله هم تو این مسافت کار راحتی نیست در نتیجه شماره مهدیار پسرخالمو میگیرم و ازش می پرسم که فردا بیکاره یا نه و اونم میگه که بیکاره، بعد از رسوندن همسر و فرزندم به خونه مادر خانم به سراغ مهدیار میرم و جریان رو براش میگم و ازش میخوام که با ماشین من بعنوان ماشین تدارکات با تیم همراه بشه و اونم از اونجایی که بچه با معرفتیه قبول میکنه. حول و حش ساعت 11 شب به یه بنده خدایی (مدیونین اگه فکر کنین وحید رو میگم) زنگ میزنم تا بهش بگم که ماشین میارم اما اون بنده خدا اصلا جواب نمیده.
خلاصه با هم میریم خونه ما و مهدیار که بعد از مدتها به اینترنت رسیده تا نیمه های شب در فیض کوفت میچرخه.
ساعت پنج صبحه و بیدار و مهیای حرکت میشم. مهدیار رو هم بیدار میکنم و اونم ماشین رو روشن میکنه و حرکت میکنیم. قرار ما ساعت 6 صبح میدان هفت تیر (سه راه ارامنه) هستش و با 10 دقیقه تاخیر اونجا حاضر میشیم و بچه ها هم میرسن و جمعا میشیم 7 نفر دوچرخه سوار و 1 نفر هم تدارکاتچی.
[Only registered and activated users can see links]
بچه ها وقتی متوجه میشن که ماشین قراره مارو همراهی کنه باورشون نمیشه و با خوشحالی کوله هاشونو داخل ماشین میزارن و بعد از تقسیم یک بسته «رنگارنگ» بین بچه ها –که فکر کنم وحید تهیه کرده بود- روانه مسیر میشیم.:26:
به سمت میدان انقلاب و میدان سردشت و در ادامه جاده اراک – ملایر حرکت می کنیم و به اولین شیب مثبت مسیر میرسیم «گردنه سیبک» رو با فشار نه چندان زیادی پشت سر میزاریم و بعد با سرعت زیادی سر پایینی رو طی می کنیم.
[Only registered and activated users can see links]
[Only registered and activated users can see links]
[Only registered and activated users can see links]
[Only registered and activated users can see links]
[Only registered and activated users can see links]
و این هم راننده و تدارکاتچی تیم آقا مهدیار خوشتیپ
[Only registered and activated users can see links]
تا نزدیکی شازند بدون مشکل رکاب میزنیم و بعد از پشت سر گذاشتن پالایشگاه متوجه عقب افتادن علی و حسین میشیم و وحید رو صدا میزنم که بایسته تا اون دوتا هم برسن اما علی علیدادی بعلت فاصله کمش با وحید بهش برخورد میکنه و زمین میخوره ولی خوشبختانه طوریش نمیشه و به خیر میگذره.
مسیر را تا آستانه ادامه میدیم و در هنگام خروج از آستانه مقابل یک مغازه توقف می کنیم و نفری نصف موز بمنظور جذب انرژی میخوریم.
از اینجای مسیر به بعد یه جورایی اشکش مانده بود چون گردنه ای 10 کیلومتری پیش رو بود با شیب 10 درصد.
گردنه رو ادامه میدیم که با اخطار مهدیار در خصوص چراغ بنزین ماشین متوجه میشم که گویا بدلیل حرکت بسیار آهسته ماشین بنزین زودتر از حد انتظار تموم شده. در نتیجه با بچه ها هماهنگ میکنم که در محلی که برای صرف صبحونه تنظیم شده توقف کنن و من و مهدیار به سمت آستانه برمیگردیم تا شکم ماشینو سیر کنیم.
[Only registered and activated users can see links]
[Only registered and activated users can see links]
بعد از برگشت به همراه بچه ها حرکت می کنیم و گردنه رو ادامه میدیم تا بالاخره به پیست اسکی پاکل که در انتهای سربالایی گردنه قرار داشت میرسیم.
قبل از سرازیر شدن از گردنه بسوی پایین میریم تا قمقمه ها رو دوباره پر کنیم و جالب اینجاست که در طول مسیر یه کلمن پر از آب یخ رو بغیر از قمقمه های دوچرخه ها خورده بودیم (به این فکر می کنم که اگه ماشین همراهمون نبود چی میشد)
[Only registered and activated users can see links]
از شیب منفی سرازیر میشیم و واقعا کیف کردیم 10 کیلومتر سرپایینی تند که باعث میشد با سرعت متوسط 50 کیلومتر بر ساعت حرکت کنیم و باد خنکی که بهمون میوزید باعث خشک شدن عرقمون میشد.
و بالاخره به سد هندودر رسیدیم اما این تازه اول ماجرا بود اونجا که رسیدیم متوجه شدیم که از ماهی خبری نیست و باید یه فکر دیگه برای نهار کنیم. من و وحید با ماشین به سمت هندودر میریم و بعد از خریدن 2 بسته سینه مرغ و نمک وسس و یه هندونه درشت به محل بچه ها برمیگردیم.
در یکی از آلاچیق ها دوچرخه ها رو پارک کردیم و در دیگری مستقر شدیم و بلافاصله مشغول تهیه نهار شدیم. مهدیار زحمت تکه کردن مرغها و بقیه بچه ها هم به کاری مشغول شدن.
[Only registered and activated users can see links]
خلاصه جوجه ای درست کردیم که بیا و ببین. تا قبل درست شدن جوجه هم با هجوم به هندوانه بی زبون دخلشو آوردیم.
[Only registered and activated users can see links]
[Only registered and activated users can see links]
[Only registered and activated users can see links]
[Only registered and activated users can see links]
[Only registered and activated users can see links]
[Only registered and activated users can see links]
[Only registered and activated users can see links]
با وجود کمبود نون ناهار رو خوردیم و بچه ها هم همه سیر شدن. بعد از نهار با توجه به تحلیل رفتن انرژیمون و اینکه 10 کیلومتر سربالایی در پیش داشتیم بچه ها نای از جا بلند شدن نداشتن و در نتیجه با همفکری به این نتیجه رسیدیم که با یه وانت دوچرخه ها رو به پیست اسکی برسونیم. پس یه بار دیگه به هندودر رفتیم و یه وانت پیدا کردیم و آوردیم سراغ بچه ها و دوچرخه ها رو بار کردیم و بچه ها هم سوار شدن و به سمت پیست حرکت کردیم.
[Only registered and activated users can see links]
بعد از رسیدن به پیست دوباره سوار بر دوچرخه شدیم و به سمت آستانه حرکت کردیم.
متاسفانه بدلیل یه اتفاق غیر مترقبه که معذورم از عنوان کردنش، مجبور شدیم خودرو تدارکات رو راهی اراک کنیم و اینقدر در اینکار عجله کردیم که حتی یادمون رفت یه مقدار پول از تو کوله هامون برداریم. در نتیجه بی هیچ مواد خوراکی و هیچ پولی از شازند به سمت اراک راه افتادیم ولی به دلیل گرمای هوا و خستگی بیش از حد سرعت حرکتمون کاهش چشمگیری داشت.
به ایستگاه راه آهن سمنگان که رسیدیم اونقدر خسته و بی انرژی بودیم که دیگه نای رکاب زدن رو هم نداشتیم و حتی یه شکلات هم همراهمون نبود. به داخل ایستگاه که جای باصفایی هم هست رفتیم و با رسیدن به شیلنگ آب خودمون رو از تشنگی نجات دادیم و از خانواده ای که اونجا حضور داشتن درخواست مقداری قند کردیم و اونها هم لطف کردن و یه قندون قند بهمون دادن که ما هم همشو بلعیدیم و به راه ادامه دادیم و با هر زحمتی بود خودمونو به اراک رسوندیم.
از همه عزیزان بابت روده درازی عذرخواهی می کنم و امیدوارم سرتون رو درد نیاورده باشم. اگر کمی و کاستی یا غلط و یا نقصی در جمله بندی و روایت ماجرا وجود داشت به بزرگی خودتون ببخشید.